سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟
امروز هشتم خرداد روز تولد بابکه .
از دیروز تو این فکر بودم که بیام به مناسبت این روز یه پست خوب بذارم ولی متاسفانه دیروز فرصت نکردم چند تا عکس قشنگ پیدا کنم و بذارم تو وب .
یعنی راستشو بخاید یه دفعه دیروز که روی صفحه موبایلم نگاه کردم و دیدم هفتمه فهمیدم یه کم دیر شد ..........
واسه همین فعلا فقط اومدم تا تولدش رو تبریک بگم و اگه فرصت شد چند تا عکس بذارم .
بابک جان تولد 36 سالگیت مبارک .
امیدوارم سالهای سال در کمال سلامت و خوبی و خوشی زندگی کنی .
می دونم این روزا داره به هر دومون خیلی سخت می گذره ولی به قول خودت همش امتحانه رد میشه حل میشه .
حالا که فرصتی پیش اومده من حرف بزنم بهت میگم که می دونم تو این چند سال بی نهایت اذیتت کردم ولی خودت می دونی که خیلی بیشتر از بی نهایت اذیت شدم تا تونستم اذیت کنم .
همیشه فکر می کردم اول زندگی یه زوج مشترک باید فقط خوشی باشه و راحتی .
ولی زندگی ما تنها چیزائی که نداشت اینا بود .........
خیلی دلم میخاست منم مثل خیلیای دیگه که در کمال شجاعت با سختیها می جنگن بجنگم ولی نمی تونستم و حتی هنوزم خیلی وقتا کم میارم .
البته تو هم بی تقصیر نبودی چون هیچ آمادگی ای به من ندادی تا اقلا بدونم قراره با چه شرایطی زندگی کنم .
هر چند که به قول خودت تو هم نمی دونستی قراره اینطوری بشه .
تو این دوران بارداری و انتظار خیلی از خدا خواستم حالا که خودش این پیوند رو رقم زده خودشم کمک کنه تا مشکلات سر راهمون حل بشه و منم یه کم صبور بشم .
یاد بگیرم چطور با زندگیم همه جوره کنار بیام و اینقدر خودم و تو رو اذیت نکنم .
تو هم دعا کن واسم .
خیلی مواقع بهت حسودیم میشه که اینقدر راحت همه چیز رو به خدا واگذار می کنی و می گذری .
از اینکه اینقدر صبورانه غر و لند و حرفای منو با سکوتت تحمل می کنی .
هر چند بعضی مواقع هم خیلی ازارم میدی . خواسته یا ناخواسته اش رو نمی دونم ولی بهرحال منم خیلی مواقع از دستت حرص می خورم .
امیدوارم که از این به بعد با حضور این بچه زندگیمون رنگ و بوی قشنگتر و بهتری بگیره .
امیدوارم اینقدر خوش قدم باشه که به محض اومدنش همه مشکلات مالیمون حل بشه و از این همه نگرانی و استرس در بیایم .
امیدوارم ......
هنوز هیچ کادوئی واسه بابک نگرفتم یعنی راستشو بخاید اوضاع مالیم اصلا مساعد نیست بخصوص که زایمانمم نزدیکه و کلی خرج و مخارج توی راهه ضمن اینکه فعلا حقوقی هم ندارم .
توی این 6 ماه استعلاجی حقوقم می افته با تامین اجتماعی که اگه سفت و سخت بیفتم دنبالش شاید بعد از چند ماه یه علی الحساب بتونم بگیرم .
واسه همینم همین مقدار کم پولی هم که هست نگه داشتیم واسه خرج بیمارستان و بچه .
خیلی دلم میخاست پول داشتم تا یه گوشی خوب یا یه ساعت قشنگ یعنی دو تا چیزی که بابک خیلی بهشون علاقه داره واسش بخرم ولی واقعا فعلا در حد توانم نیست .
انشالا به محض اینکه اینقدر پول دستم بیاد واسش جبران می کنم ......
پنج شنبه هفته گذشته بالاخره بعد از مدتها شک و دودلی ، دفتر بابک ( دفتر پیشخوان دولت ) رو فروختیم . راهش واسه بابک خیلی دور بود و رفت و آمدش مشکل . وقتی هم بالای سر کارت نباشی خیلی خوب نمیشه اداره اش کرد . ضمن اینکه تقریبا ضررش بیشتر از نفعش شده بود . پول کرایه مغازه ، حقوق 3 تا کارمند ، آب و برق و گاز و تلفن و مالیات و بنزین و گازم که حساب می کردی دیگه نه تنها چیزی تهش نمی موند بلکه باید یه چیزی هم می ذاشتیم روش .
دیگه بدجور خسته مون کرده بود بخصوص اینکه خیلی هم بدهی روش ایجاد شده بود واسه همین عاقلانه ترین کار این بود که از دستش راحت بشیم . تا بعد ببینیم باید چکار کنیم . حالا کارای نقل و انتقال تا یه حدی انجام شده ولی هنوز تا چند ماه آینده تمام چیزا به نام بابکه و این یعنی دردسر مضاعف . چون اون خانمی که دفتر رو خریده هیچ چیزی از کارش بلد نیست هیچ چیز و کوچکترین اشتباهی بکنه به پای بابک نوشته خواهد شد و ممکنه امتیاز دفتر به کل باطل بشه . کارمندای نامردشم دیروز بعد از اینکه بابک دفتر رو به صاحب جدیدش تحویل داده ول کردند و رفتند . هیچ کدوم پیش اون خانم نموندن تا کار رو یادش بدن . فقط به خاطر اینکه بهشون گفته من یه نفرتون رو میخام اینا هم دست به یکی کردن که یا هر دو یا هیچ کدوم . واسه همین بابک دوباره امروز مجبور شد خودش بره ببینه باید چکار کنه . متاسفانه تک دفتر اون شهر هم هست مردمش هم یه کم خرده شیشه دارن اگه کارشون حل نشه بلافاصله کار به شکایت و شکایت کشی می رسه و بیخ پیدا می کنه ......
دوستای عزیز . خیلی واسمون دعا کنید . اینکه مشکل این دفتر خیلی زود حل بشه و مساله ناجوری پیش نیاد .
اینکه خیلی خیلی زود بابک بتونه یه کار خیلی خوب متناسب با روحیاتش پیدا کنه و از بیکاری در بیاد .
اینکه پولی که بابت فروش دفتر دستمون اومده برکت داشته باشه و کفاف بدهیهامون رو بده و خیلی خوب بتونیم مدیریتش کنیم و بهترین تصمیم رو واسش بگیریم .
اینکه بابک به دلش بیفته از این همه هوش و استعداد و اطلاعات عمومی ای که داره در جهت ادامه تحصیل استفاده کنه و توی یه رشته خوب ثبت نام کنه و تا مقاطع بالای تحصیلی پیش بره .
می دونم همین الانشم به اندازه یه لیسانس و فوق لیسانس اطلاعات و شخصیت داره ولی خوب همه جا مدرک مهمه .
دوست ندارم چند صباح دیگه وقتی بچه مون میخاد بره واسه ثبت نام مدرسه وقتی ازش می پرسن مدرک بابات چیه ؟ سرش رو بندازه پائین و بگه دیپلم .....
دلم میخاد بچه با افتخار سرش رو بالا بگیره و بگه لیسانس یا فوق لیسانس یا حتی انشالا بالاتر ........
می دونم بابک از پسش برمیاد مطمئنم که برمیاد . اول به خاطر خودش و آینده اش بعد بچه اش و بعد به خاطر دل من .......
و اینکه دعا کنید من زایمان خیلی خوبی داشته باشم و بچه سالم و صالح که بعد از زایمان هم مشکلی واسه هیچ کدوممون پیش نیاد .
این روزا دلم خیلی مشهد میخاد . دلم پر می کشه واسه قدم زدن توی صحنای حرم . واسه ایستادن جلوی ضریح و مثل بارون اشک ریختن . واسه سبک شدن بعد از زیارت و فراموش کردن تمام غصه ها ...
دلم خیلی هوائی شده .
یا امام رضا
تا حالا نشده بیام مشهد و دست خالی برگردم . تا حالا نشده حاجتی داشته باشم و روا نکنی . از سال 86 تا حالا که با زهره اومدیم پابوست و ازت خواستم اقلا سالی یه بار بطلبیم هر سال یه بار طلبیده شدم . حالا هم خودت کمک کن مشکلاتمون حل بشه و این بار با بچه مون بیایم .
خودت می دونی که چقدر دلم هوای زیارتت رو داره . دلم واسه دیدن ملیحه هم تنگ شده .
یا امام رضا .........
و اما یه چیز دیگه و ختم کلام :
تا حالا اسم وانیا به گوشتون خورده ؟ یه اسم اصیل فارسیه به معنی هدیه ای با شکوه از طرف خداوند ......
در راستای فرآیند انتخاب اسم بچه هر اسمی به این حاج آقا گفتیم فرمودند : نمی خوره !!!!!!!
تا اینکه بابک اسم وانیا رو پیدا کرد .....
البته به قول زهره اولش انگار خیلی ثقیله . هنوزم جز زهره به هیچ کس نگفتیم .
ولی وقتی تکرارش می کنی انگار اسم بدی نیست بخصوص که من معنیش رو خیلی دوست داشتم و خدا رو شکر حاج آقا هم گفتند : می خوره !!!!!!!
نمی دونم ولی به احتمال قوی اسم بچه همین میشه هر چند که من هنوزم دلم اسم باران رو میخاد ........
خوب دیگه خیلی طولانی شد .
شاید رفتم بیرون واسه خرید گل و کیک تولد . البته شاید .
اگه گرفتم سعی می کنم عکسش رو بذارم توی وبلاگ .
فقط حیف که نمی تونم خونه رو اون جور که دلم میخاد آب و جارو کنم یعنی واقعا نمی تونم دست به جارو برقی بزنم اینه که همه شرایط دلچسبم نیست واسه تولد ولی در حد توانم هر کاری بربیاد انجام میدم
بابک جان بازم تولدت مبارک عزیزم.........
با اینکه خیلی کم این جمله رو از من می شنوی ولی بدون :
دوستت دارم .........
عصر نوشت :
سلام . امروز خیلی زرنگ شدم . ظهر بود که شال و کلاه کردم زنگ زدم آژانس و راه افتادم . از سر کوچه مامان اینا یه دسته گل خریدم بعد رفتم شیرینی فروشی تمشک یه کم جلوتر از خونه مامان اینا یه کیک تولد خریدم و گفتم همون موقع روش واسم بنویسه :
بابک جان تولدت مبارک .
جالب اینجا بود که بهش گفتم یه شمع 36 هم میخام اول گفت 3 ندارم ولی 6 دارم منم که دیگه نمی تونستم جائی برم گفتم خیلی خوب 6 رو بده به جای 3 شمعهای کوچک رو میذارم . بعد از اینکه گشته می بینه 3 داره ولی به جای 6 ، 9 داره . هیچی دیگه 3 رو گرفتم و برگشتم خونه .
و اما عکسهاش :
و اما اصلی ترین قسمت تولد کادوی تولده که توی اون پاکته است که به گلدون تکیه داده شده :
ناقابله ولی چون نه فرصت خرید داشتم و نه می تونستم برم بازار یه تراول 50 هزار تومنی واسش گذاشتم .
دیگه به خوبی و بدی خودتون ببخشید ........
و اما فردا صبح نوشت :
سلام . دیروز الکی الکی یه تولد درست و حسابی واسه بابک گرفته شد . خوب کم و بیش همه می دونستند تولدشه . سال قبل روز تولدش دوتائی رفتیم کافی شاپ هتل 40 پنجره و بیرون . خوب بعد همه شاکی شدن که چرا خبر ندادین ؟؟
امسالم هی بحثش شده بود که تولدش توی خرداده . از صبح مامان اینا هی زنگ زدن که میخای چکار کنی ؟
گفتم والا نمی دونم بذار بیاد ببینم چی میگه ؟
به بابک گفتم چکار کنیم ؟ گفت اگه میخان کادو بیارن باید دعوتشون کنی و شام بدیم .
خلاصه ما هم دیگه بعداز ظهر به مامان و مریم و علی و خاله ها زنگولیدیم که تشریف بیارید .
جاتون خالی کیک و میوه و شیرینی و شام و عکس و باز شدن کادوها و ........
خلاصه اخرین گروه 12 شب از خونه رفتند بیرون .
خوش گذشت خوب بود .
پارسال تو کافی شاپ ، امسال توی خونه با مهمون ، تا ببینیم سال دیگه کجائیم و چی میشه ؟؟
بهرحال جای همه تون خالی بود ........
موضوع مطلب :